روایت تلخ امدادگر هلال احمر از جنگ ایران و اسرائیل/ تکه تکه شدن بدن یک کودک سه ساله در چیتگر!
به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از ایبنا؛ سیصد و هفتادمین محفل «شب خاطره» با حضور رضا افشارنژاد، سید صالح موسوی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و رامین اصغری امدادگر هلال احمر در دفاع مقدس ۱۲ روزه ایران، پنجشنبه ۲ مردادماه در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد.
نخستین راوی این برنامه، رضا افشارنژاد از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود که در مناطق مختلف از جمله منطقه کردستان و در عملیات رمضان حضور داشته است. او در طول دوران دفاع مقدس در لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، در واحد اطلاعات و عملیات فعالیت کرده است. رضا افشارنژاد به بیان تلاشهای خود برای حضور در جبهه پرداخت و گفت: در سن ده، یازده سالگی مثل بسیاری از جوانها حال و هوای جبهه به سرمان زد. از آنجایی که سن کمی داشتم، نام من را برای اعزام ثبت نمیکردند. تصمیم گرفتم سن خود را در شناسنامه تغییر دهم و آن را دستکاری کنم. این کار را آنقدر ناشیانه و بدون تجربه انجام دادم که مسئول ثبتنام، در همان نگاه اول که شناسنامه را دید، رو به من کرد و گفت: «تو هنوز بچهای، برو خونهتون».
او ادامه داد: در آن ایام به خاطر سن کم، به هر پایگاهی سر میزدم و اجازه اعزام نمیدادند. یکبار در یکی از این پایگاهها دیدم سربازها سوار اتوبوس میشوند. یواشکی رفتم و من هم سوار شدم. اما در میانه راه متوجه شدم قرار نیست ما را به جبهه ببرند، بلکه مقصد پادگان امام حسین (ع) برای آموزش نظامی بود. وقتی پیاده شدیم، از من پرسیدند «تو چطور آمدی و با چه مجوزی؟» و در نهایت من را به خانه بازگرداندند. دفعه بعدی یادم هست که در مسجدی قرار بود کمکهای مردمی به جبههها ارسال شود. در شبستان مسجد، میان بستههای کمک مردمی خودم را پنهان کردم، اما متولی مسجد وقتی برای نظافت آمده بود و مشغول جارو زدن بود، مرا دید و موضوع را به نیروهای بسیج اطلاع داد.
افشار نژاد به حضور خود در جبهه با شناسنامهای دیگر اشاره کرد و گفت: در آن سالها تمام فکر و ذهنم شده بود جبهه رفتن و همین باعث شد در درسها افت کنم و چند تجدیدی بیاورم. مادرم گفت: «اگر در درسهایت قبول شوی، دعا میکنم به جبهه بروی.» همان دعای مادر بود که مرا راهی جبهه کرد. سر کلاس هم ذهنم جای دیگری بود؛ مدام به جبهه فکر میکردم. تا اینکه به فکرم رسید شناسنامه کسی را که از من بزرگتر است، بردارم و با آن به جبهه بروم. شناسنامه یکی از دوستانم را برداشتم و به پایگاه بسیج رفتم برای نامنویسی و ثبتنام اعزام. حدود یک سالِ اول جنگ را با نام «بهرام ولی» در جبهه حضور داشتم. بعد از گذشت یک سال، توانستم دوباره ثبتنام کنم؛ اینبار با نام و هویت واقعی خودم وارد جبهه شدم.
این رزمنده با اشاره به اسارت خود توسط حزب کومله، تصریح کرد: سال ۱۳۶۴ در منطقه کردستان بود که توسط نیروهای کومله اسیر شدیم. آن زمان تنها ۱۵ سال داشتم. شکنجههای سختی میدادند. در برخی روزها ما را برای بیگاری از زندان به بیرون میبردند. یک روز، وقتی از کار برگشته بودیم، در مسیر بازگشت، سنگی از زیر پایم لغزید و به پای یکی از سربازان کومله خورد. سرباز بهشدت عصبانی شد و در حالی که به من ناسزا میگفت، شروع کرد به کتک زدن. من فقط نگاهی به او انداختم، اما همین نگاه را گستاخانه برداشت کرد. دوباره به جانم افتاد و کتکم زد، تا اینکه مرا به سمت یک قفس فلزی مکعبیشکل کوچک بردند و داخل آن انداختند. ۷۲ ساعت تمام در آن قفس بودم؛ بدون آب و غذا، در سرمای شدید کردستان.
باید از وطن، ناموس، شهرمان، از خرمشهر دفاع کنیم
دومین راوی این محفل سید صالح موسوی، از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود. او در حالی که تنها ۱۷ سال داشت، همزمان با حمله ارتش بعث عراق به خرمشهر و زیر آتش سنگین دشمن، مردم را به ایستادگی و مقاومت دعوت کرد. سپس پیراهن از تن درآورد و با سلاح آرپیجی در برابر تانکهای دشمن ایستاد. سید صالح موسوی به تشریح حمله عراق به خرمشهر پرداخت و گفت: در ۱۰ مهر ۱۳۵۹، در روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی، بین ما و نیروهای بعث عراق درگیری شدیدی درگرفت. از سمت شلمچه، تانکها و نفربرهای عراقی با تعداد زیادی بهسوی خرمشهر حرکت میکردند.
او در ادامه افزود: همراه با یکی از دوستانم دویدیم بهسمت خرمشهر. همهجا شعلهور بود؛ فقط آتش میدیدیم. درگیری شدید بود. با مردم خرمشهر صحبت کردیم و به آنها گفتیم: «امروز روزیست که باید از وطن، ناموس، شهرمان، از خرمشهر دفاع کنیم. یا باید شهید شویم یا پیروز.» بهدلیل احتمال اسارت و برای اینکه نمیخواستم روحیه دشمن تقویت شود، تصمیم گرفتم لباسهای سپاهیام را دربیاورم. این کار برایم سخت بود. آرم سپاه را بوسیدم و لباس را کنار گذاشتم.
این رزمنده به فرار نیروهای بعث عراق از خرمشهر اشاره و عنوان کرد: در آن لحظه احساس میکردم به انسانی دیگر تبدیل شدهام؛ گویی نیرویی تازه در وجودم دمیده شده بود. به سمت تانکهای عراقی حرکت کردم و با تمام توان به مقابله پرداختم. با آرپیجی در برابر تانک ایستادم. حدود ۱۵ متر با تانک فاصله داشتم و دقیقاً روبهروی هم قرار داشتیم. «اللهاکبر» گفتم و شلیک کردم. بچههای دیگر هم نارنجک روی تانکهای عراقی میانداختند و من پیدرپی با آرپیجی شلیک میکردم. کمکم عراقیها شروع به عقبنشینی و فرار کردند و تا نزدیکیهای شلمچه عقب رفتند.
دیدن پیکر پاره پاره کودک ما را متاثر کرد
سومین راوی محفل شب خاطره، رامین اصغری، امدادگری از جمعیت هلال احمر ایران بود که از حمله رژیم صهیونیستی به ایران و دفاع مقدس ۱۲ روزه گفت: شبی که حمله رژیم صهیونیستی به خاک ایران اتفاق افتاد، به ما اطلاع دادند که یک خانه مسکونی در چیتگر مورد حمله رژیم صهیونیستی قرار گرفته و باید خود را به آنجا برسانیم. وقتی رسیدیم، چند ساختمان با خاک یکسان شده بود. بلافاصله شروع کردیم به امدادرسانی و آواربرداری. در جریان همان وقایع و عملیاتهای امدادی، من مجروح شدم. در اینگونه عملیاتها، ابتدا ما به منطقه اعزام میشویم و اگر متوجه شویم که افرادی زیر آوار هستند، تیم جستوجو و نجات را خبر میکنیم تا با سگهای زندهیاب به محل حادثه بیایند.
او افزود: رژیم صهیونیستی میگفت با مردم ایران کاری ندارد، اما من که تمام صحنهها و مناطق را از نزدیک دیدم، میگویم آنها خانههای مسکونی را هدف قرار میدادند، آنها بچهها را کشتند. در یکی از عملیاتها در منطقه چیتگر بودیم که سگهای زندهیاب شروع به پارس کردند. وقتی به آن سمت رفتیم، دیدیم تکههای بدن یک کودک سهساله است و دیدن آن پیکر پاره پاره ما را متاثر کرد.
این امدادگر در پایان گفت: آمبولانسی از هلال احمر که مورد حمله رژیم صهیونیستی قرار گرفت نیز دو نفر از بهترین نیروهای ما در هلال احمر داخل آن بودند. آنها در حال امدادرسانی و کمک به مجروحان بودند که به شهادت رسیدند. در این ایام گاهی به ما گفته میشد شما را به زور به این عملیاتها میفرستند، در حالی که واقعاً همه با جان و دل میرفتیم و خودمان مشتاق بودیم برای کمک و امدادرسانی حاضر شویم.